الونک , جملات عاشقانه , جملات دلشکسته , جملات بزرگان , جملات غمگین , پیام , جوک ,دوستفا , ایما , شوک , آلونک , شیر , ناب , فیلم هندی , موزیک ,اهنگ ,

دسته بندی ها
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 1067
  • کل نظرات : 39
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 119
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 3750
  • بازدید دیروز : 3586
  • ورودی امروز گوگل : 375
  • ورودی گوگل دیروز : 359
  • آي پي امروز : 1250
  • آي پي ديروز : 1195
  • بازدید هفته : 7408
  • بازدید ماه : 7336
  • بازدید سال : 104536
  • بازدید کلی : 169349
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.145.74.63
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    V
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی
    عکس دختران ایرانی کلیک کن V HTTP/1.1 200 OK Server: nginx Date: Mon, 03 Mar 2014 07:27:33 GMT Content-Type: text/html Transfer-Encoding: chunked Connection: keep-alive X-Powered-By: PHP/5.3.28-1~dotdeb.0 X-Cache-Debug: / Content-Encoding: gzip
    برای مشاهده ی افراد بیشتر رفرش نمایید


    تبلیغات
    <-Text2->

    رمان پارمین فصل 4

     

     

    - ای بابا ... این حرف رو نزن ... قابل تو رو نداره ... اون پول رو خودم خورد ، خورد جمع کردم هیچ ربطی به مهرداد نداره...

    و بعد سری با افسوس تکان داد. 

    - سیاوش هم انگار عین باباش شده ... بهش گفتم شما به پول نیاز دارید ... ولی اونم پشت گوش انداخت

    کوکب فنجان چای شهره را دوباره پر کرد و به دستش داد .

    - جوونن دیگه خودشون کلی خرج دارن نباید زیاد ازشون انتظار داشت.

    فنجانی چای هم برای پارمین ریخت ... پارمین غرق در فکربود که کوکب مقابلش قرار گرفت. چای را کنارش روی زمین گذاشت.

    - حمید رو کی مرخص می کنن ؟

    پارمین به تراول های در دستش نگاه کرد.

    - هر وقت اینها رو بریزم به حسابشون ... دیروز زمان ترخیص بود ... به خاطر بد قولی سمساره افتاد واسه امروز 

    مقداری از چای را نوشید خیلی داغ بود .بلند شد کیفش را برداشت و به طرف در رفت ... گوشیش زنگ خورد ... روی صفحه شماره ای ناشناس بود ... گوشی را خاموش کرد.


    در راه به نسرین زنگ زد.

    - الو سلام نسرین 

    صدا قطع و وصل می شد.

    - الو پارمین صدات خوب نمیاد

    صدای آهنگ و گفت و گوی چند نفر می آمد.

    - نسرین برو یه جای ساکت 

    - نسرین داد می زد الان میام ... ببین پارمین من صدات رو خوب ندارم ... اگه واسه خونه زنگ زدی ... نتونستم جور کنم ... ببخشید باید برم ... بای 

    گوشی را با ناراحتی خاموش کرد.

    کارهای ترخیص کمی طول کشید ... سیاوش هم بیمارستان نبود و مجبور بود کارها را خودش تنهایی انجام دهد ... البته اگر بود هم از او کمک نمی خواست ... پسره ی از خود متشکر ...

    بالاخره کارها تمام شد. در ماشین را باز کرد و به حمید کمک کرد سوار شود ... حمید چیزی نگفت و در سکوت سوار تاکسی شد ... خودش هم در کنارش جای گرفت ... تا رسیدن به خانه هیچکدام حرفی نزدند ... کرایه راحساب کرد و همراه حمید وارد خانه شد ... کوکب با اسفند پیشوازشان آمد.

    - الهی بمیرم برات داداش ... چرا رنگ و روت این طور شده 

    حمید سکوت کرده بود ... کوکب اسفند را دور سرحمید چرخاند و به پارمین اشاره کرد او را به اتاق ببرد. 

    به حمید کمک کرد تا روی تختش دراز بکشد . کنارش لبه تخت نشست و به چشمهای مهربان حمید خیره شد ... چشمهایی که رنگی نبود ... خمار و درشت و شهلا هم نبود. چشم های معمولی ولی نگران و دلسوز یک پدر بود که از آن ها غم می بارید .پارمین سعی می کرد با حرف هایش لبخند را به لب حمید بیاورد ولی دریغ از یک تبسم کوچک.

    کوکب با لیوان آب و قرص ها وارد اتاق شد ... پارمین به سمت کوکب برگشت و در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد گفت:

    - عمه بابا از موقعی که اومده حتی یک کلمه هم باهام حرف نزده ... شما یه چیزی بگید شاید با شما حرف زد

    کوکب لیوان آب را روی زمین گذاشت و به حمید خیره شد... چند لحظه ای فقط به او نگاه کرد ... چهره حمید لاغر و رنجور شده بود ... قطره اشکی از گوشه چشم حمید روی بالشش چکید ... کوکب دستهای لرزان حمید را در دست گرفت و به آنها بوسه زد.

    - می دونم دلت گرفته داداش ... غصه داری به من بگو...نذار تو دلت بمونه .....خدایی نکرده ...

    اشک های کوکب شروع به ریختن کرد.

    - زبونم لال ... ممکن دوباره راهی بیمارستان شی ...

    هق هق گریه کوکب و اشک های بی صدای حمید ... پارمین در حالی که با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد از اتاق بیرون رفت ، بیش از این طاقت نداشت خورد شدن پدرش را ببیند.

    گوشیش را برداشت و به ترانه زنگ زد.

    - سلام ترانه خوبی؟

     

    بقیه در ادامه مطلب

     

    عکس دختران ایرانی کلیک کن

    رمان پارمین فصل 3


     

    - غصه نخور پارمین جون ... هر جور شده واست پول جور می کنم

    چیزی نگفت فقط اشک می ریخت. 

    - خدا بزرگه ... ما چند تا آشنا بنگادار داریم به بابام می گم بهشون بسپره 

    کوکب دست پارمین را در دست گرفت ... دستش یخ زده بود و می لرزید ... رو به نسرین کرد.

    - ممنون دخترم ... فقط یه زحمتی بکش به بابات بگو زیاد فرصت نداریم 

    - باشه چشم ... الان که نیاز به ... یعنی اگه الان نیاز به پولی چیزی دارید بگید .

    دیروز پشت گوشی گفته بود که پول ندارد ، داشت تعارف می کرد. پارمین گفت:

    - نه لازم نداریم ... واسه خرجیمون از حقوق بابا مونده ... فقط پول عمله که ...

    نسرین به روی خودش نیاورد و حرف او را نشنیده گرفت .

    - با اجازتون من رفع زحمت کنم 

    - شرمنده دخترم ... اونقدر فکرم مشغول بود یادم رفت ازت پذیرایی کنم 

    - ممنون کوکب خانم ... ما نمک پرورده ایم ... با اجازتون 

    از جایش بلند شد و به سمت حال رفت ... کوکب بدرقه اش کرد ولی پارمین غمبرک زده روی مبل نشسته بود ... نسرین کمی این پا و اون پا کرد و آخر سر گفت :

    - می بخشید کوکب جون ... می شه از پارمین سوئیچ ماشین رو بگیرید 

    کوکب چیزی نگفت ... پانیذ را دنبال سوئیچ فرستاد ... نسرین با شرمندگی به زمین نگاه می کرد .

    - اینم سوئیچ 

    کوکب آن را در دست نسرین گذاشت .

    - می بخشید کوکب جون الان بد جوری بهش نیاز دارم وگرنه ... وگرنه می ذاشتمش پیشتون 

    - اشکال نداره مادر 

    ماشین را از خانه بیرون برد و رفت. پانیذ به دور شدن ماشین نگاه می کرد.

    - به نظرتون می تونه کاری برامون کنه 

    کوکب دستش را دور شانه ی او گذاشت.

    - اینجور رفیقا ... مال گرمابه و گلستونن ... روز بدبختی پیداشون نمی شه 

    داخل خانه رفتند. 

    پارمین مثل مجسمه روی مبل نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد. پانیذ روی مبل کناریش قرار گرفت ... کوکب روی سجاده نشست و قرآنش را به دست گرفت ... هیچ کس حرفی نمی زد ...عاقبت پانیذ از سکوت پارمین و کوکب خسته شد و به اتاقش رفت ... نزدیک های صبح بود که کوکب بلند شد و به آشپزخانه رفت ... سینی غذایی آورد و کنارش گذاشت.

    - بیا یه چیزی بخور ... از دیروز تا حالا چیزی نخوردی 

    به سینی نگاه کرد ... گرسنه اش نبود.

    - سیرم 

    - با زانوی غم بغل گرفتن که چیزی درست نمی شه 

    حرفی نزد. کوکب لقمه ای گرفت و به دستش داد.

    - اینو بخور ... داری از حال می ری

    لقمه را در دست گرفت. کوکب که خیالش راحت شده بود.به اتاقش رفت ... لقمه از دستش توی سینی افتاد... فقط ده روز ... به فضای خانه نگاه کرد ... از زمانی که پنج ساله بود اینجا زندگی می کردند ... با خشت ، خشت آن خاطره داشت ... بابا چطوری طاقت بیاره 

    عقربه های ساعت پشت سر هم می دویدند ... نمی خوابید ... مدام فکر می کرد ... افکارش آشفته بود ... هر بار چیزی در ذهنش می آمد ... صدای اذان بلند شد ... لحظه ای چشمهایش را بست ... دستی پتو رویش انداخت و......

    بقیه در ادامه مطلب

     

    عکس دختران ایرانی کلیک کن

    رمان پارمین فصل 2

     


     

    همگی به سمت فرش رفتند و روی آن نشستند. 

    - راستی پارمین خانم رفتید پیش کمالی ... بدجور شاکی بود

    معلوم نبود استاد کمالی سر کلاس چه رفتاری کرده بود که هر کس به او می رسید همین سوال را می پرسید.

    - بله رفتم 

    - نتیجه اش چی شد؟

    پوزخندی زد.

    - حذف

    کیارش هم سرش را با تاسف تکان داد.

    - نمی دونم چرا بعضی از استادها اینقدر گیر می دن ... تو این دوره زمونه مهم مدرکه... که همه می گیریم ... چند تا غیبت که دیگه اینقدر حرص و جوش خوردن نداره

    - درسته ... ولی این کار کمالی یه حسن داره 

    کیارش متعجب به او نگاه کرد.

    - دیر تر به جماعت مدرک دار بی کار می پیوندم

    کیارش که انگار حرف دل او را زده بودند آهی کشید و گفت :

    - آخ گفتی ... من که هرچقدر به این و اون رو زدم کسی بهم کار نداد ... به جان خودم حتی حاضر شدم سیاهی لشکر باشم ... بازم نخواستنم 

    ترانه خندید و گفت :

    - دیروز نیلوفر می گفت یه تهیه کننده آشنا پیدا کرده ... با کلی خواهش و التماس ازش وقت می گیره که باهاش صحبت کنه ... فکر می کنید چی بهش گفت 

    نسرین با شاخه درخت از پشت سر به میلاد می زد و اصلا حواسش به حرفهای آنها نبود ... میلا ساده هم می خواست موجود گزنده موذی را پیدا کند ... پارمین ابروهایش را به نشانه ندانستن بالا انداخت ... کیارش گفت : 

    - گفته باید لنز آبی بذاری ... موهات رو بلوند کنی ... دماغتم اینطوری

    دستش را زیر بینیش گذاشت و نوک آن را بالا برد. پارمین و ترانه خندیدند .ترانه گفت :

    - نه ... گفته پنج میلیون بهم بده تا بذارم بازی کنی ... نیلوفرم سرخورده از دفتر میاد بیرون 

    پارمین نگاهی به پانیذ کرد که در صف رنجر بود و گفت :

    - همه می رن سر کار پول در میارن ... ما تازه باید یه پولی هم از جیب بذاریم که کار کنیم

    کیارش و ترانه حرفش را تایید کردند. نسرین قبل از اینکه دستش رو شود شاخه درخت را کنار انداخت و با حرص گفت :

    - تو رو خدا از درس و کارحرف نزنید بذارید یه امروز خوش باشیم 

    رو به میلاد کرد که سر به زیر به دستهایش نگاه می کرد .

    - خب آقا میلاد شما یه چیزی بگو ... حداقل بعد از دوسال و نیم همکلاسی بودن صدات رو بشنویم 

    همه خندیدند ، حتی میلاد ... نسرین طوری که بقیه متوجه نشوند به پارمین چشمکی زد... پارمین زیر لب گفت : زشته ... نسرین بی خیال شانه هایش را بالا انداخت .

    - خب آقا میلاد شنیدم می خوای نامزد کنی ؟

    میلاد با تعجب سرش را بلند کرد و به نسرین نگاه کرد.

    - من

    - پ نه پ ... عمه ی من

    کیارش آرام خندید .میلاد آب دهانش را قورت داد و گفت :

    - نه بابا شایعه است ... من و چه به نامزدی 

    با افسوس نگاهی به نسرین کرد .

    - کی به من زن می ده 

    ترانه از این بحث خوشش نمی آمد ... پارمین هم فقط به پانیذ نگاه می کرد که در این شلوغی گم نشود و اصلا حواسش به حرف های آنها نبود ... نسرین که لبخندش عمیق تر شده بود گفت :

    - من خیلی ها رو می شناسم ... اگه خواستین بهتون معرفی می کنم.

    کیارش ابرویش را بالا برد و به میلاد اشاره کرد. میلاد که متوجه منظور او نشده بود با حواس پرتی سرش را تکان داد . کیارش که نسرین وترانه را متوجه خود دید ... گفت:

    - می بخشید این میلاد یکم شوت تشریف داره 

    نسرین که فقط برای سرگرمی سر به سر میلاد می گذاشت پوزخندی زد. تا عصر با وراجی های نسرین گذشت.


    پانیذ با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت دستشویی رفت . وسایل چای را از ماشین در آورد و در آن را قفل کرد.چراغ های خانه خاموش بود ، سبد را زمین گذاشت وبا نگرانی وارد خانه شد ... خانه تاریک و ساکت بود ... دلش شور می زد ... کوکب از خانه تاریک بدش می آمد و همیشه قبل از غروب آفتاب تمام چراغ ها را روشن می کرد .چند بار آنها را صدا کرد ولی پاسخی نشنید. به اتاق ها سرک کشید ولی آنجا هم کسی نبود . گوشی اش را از کیف در آورد و شماره پدرش را گرفت .صدای زنگ گوشی در خانه طنین انداز شد .گوشی در خانه بود .کوکب هم که تلفن همراه نداشت .پانیذ وارد سالن شد .

    - اینجا چرا اینقدر تاریکه ؟

     

    بقیه در ادامه مطلب

     

     

    عکس دختران ایرانی کلیک کن
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    نویسندگان
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه جوره و آدرس softwarenew.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    nafas7628 - - 1394/12/14/softwaren
    گیسو -
    پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
    نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
    نگارییییی -
    پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
    raha - خعلیییییییی باحال بود
    پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
    زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
    هلنا -

    زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
    آپم به من سر بزن

    - 1393/10/8
    امین - - 1393/2/16
    ✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم

    فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم

    دوست داشتی بلینک
    پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
    خ - عالی بود - 1392/11/14
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان